عمومی

لذت از نوروز در ۴ پرده

مأموریت و وظیفه و کاری را که باید در این لحظه انجام دهید به پایان برسانید و دولت با این کار خوب است! از نتیجه نترسید! یک کار خوب را به خوبی انجام دهید و منتظر تشویق و اهانت کسی نباشید! روزها می گذرد من و شما تا یک سن خاص بزرگ می شویم و از عصر دیگری به بعد ما فقط پیر می شویم. تا وقتی که صبور باشید ، تا وقتی که حضور دارید ، تا وقتی که خوب هستید ، با دیگران خوب رفتار کنید! دیگر خیلی دیر شد.

به گزارش مجله زنده خبری ، حامد عسکری ، شاعر و نویسنده ، در یادداشتی در روزنامه مربای مربا نوشت:

جایی حدود 8 ساله …

برای ما ، جاده از خانه به مدرسه ما کوچه باغ بود و پریدن از روی جویبارهای زلال آب قنات و خوردن غذا در راه میوه ها ، انارها و پرتقال ها از دیواره باغات ، مدرسه سرگرم کننده بود. خستگی بزرگی نبود یعنی یک سری سرگرمی های روزانه داشتیم که اتفاقاً بعضی از آنها بخشی از بقیه بود که روی صندلی ها و نیمکت های مدرسه خرج می شد. این اتفاق افتاده تا کمی نوروز ، کمی سرگرم کننده تر شود و تفاوت در این بود که همبازی های ما از همکلاسی ها به بچه های خانواده می روند و خوب ، خطر قرار گرفتن در معرض شیطنت ها کمی افزایش می یابد ، که البته گفته نشد. آنقدر اشتراکات مشترک داشتیم که اگر کسی دهان خود را باز می کرد و کاری می کرد ، خورشید غروب نمی کرد و حساب او با کاتبان بود. دقیقاً آن شب را به یاد نمی آورم ، چه شب سال تحویل بود و چه در تعطیلات نوروز. پدرم علاوه بر شغل معلمی ، چند گوسفند نیز پرورش می دهد. هم برای ما یک سرگرمی بود و هم برای فرزندانشان منبع درآمد. هنوز خانه خود را تمام نکرده بودیم و در یکی از اتاق های خانه کودک زندگی می کردیم. جنگ بود. سرد بود. نفتی نبود اما با هم بودن قلب ما را گرم کرد. وی در حالی که دندان هایش را از روی سر می فشارید و بازوهای گوشتی خود را روی سیخ زغال می غلتاند ، دندان هایش را خرد می کند و می گوید: “آن شب کودک به نماز رفته بود”. وی گفت: “حبیب ، این بز پاکستانی امشب به دنیا خواهد آمد.” به سختی می کشد. اگر به خواب بروید ، کودک شما از سرما خواهد مرد و این جمله مقدمه ای برای یکی از جالب ترین شب های زندگی من بود. مادربزرگ حبیب استامبولی ذغال سنگ دیگر را چاق کرد این گرما و گرمای اتاق را افزایش می دهد ما یک اتاق کاملا بزرگ داشتیم او فرش ها را در گوشه اتاق جمع کرد و نی خشک و تمیز را از قفس آورد و آن را روی موزاییک های کف ریخت چشمانی با پوست مسی و شاخه های پیچ خورده. او گفت ، در گوشه کف دهانش و ناله هایی که صدای معمول بز نبود ، درد می گرفت ، شب از زمانی که ستاره شروع به شکافتن در زیر دم خود کرده بود ، از سرهای خونین و بدخیم بزهای برفی بازدید شده بود. یک چادر شب قدیمی برای خشک شدن. کودک گفت که بچه خود را سعادتمندانه بگذار. دست بو می کند. شیر نمی دهد ، می میرد … برف با گامهای لرزانی و آویزان وقتی کودک سر دوم از شکم گوسفند بیرون می آید صلوات می فرستد. شنیک با لکه های سفید. دومی خیس و خونین بود. او را لیسیدند و مکید. همان سال ، نوروز ، من رفتم تا برف و فندق را بردارم و بگذارم.

جایی حدود 16 ساله

کمر اسفند شکسته بود. من یک کتاب به کوم سفارش داده بودم. آدرس مدرسه را دادم و منتظر شدم تا به بم برسد. سلول ها یکی یکی خالی بودند. این زوج زودتر نقل مکان کرده بودند. مجردها تنها ماندند. ظهر بود لبه استخر سنگی مدرسه نشسته بودم و به هیچ چیز فکر نمی کردم. اسماعیل پشت سر من به داخل اتاقش دوید ، کیفش را برداشت و آمد تا کنارم بنشیند. گفتم: می خواهی بمیری؟ وی گفت: نه ، ما به اهواز ، مناطق نظامی نمی رویم. شهدا را ملاقات کنید. او برای من بسیار بکر و اصیل بود. گفتم: چگونه؟ وی گفت: بسیج توسط مسجدالرسول در حال ثبت است. گفتم: چند روز؟ گفت: 10 روز. گفتم: جایی داری؟ گفت: می خواهی بیایی؟ گفتم: نمی دانم. 13000 تن پول زیادی بود. انسان با این تصمیمات یک لحظه زنده است. اسماعیل گفت: من نمی دانم جایی وجود دارد یا نه. حالا بگذار او بیاید. میرسیم گفت: چمدان و چمدان چطور؟ گفتم: کی می رسند؟ فرمود: دیر رسیدن. براق شدم. پریدم تو اتاق. کیف دستی نداشتم. من بزرگترین آشفتگی اتاق را انتخاب کردم. یک مشت لباس ، یک حوله پارچه ای ، کتابی خطاب به پروانه ها ، پروانه ها و هر چیز دیگری. چمدانم بسته بود. اتوبوس رسید. حاج محمد منتظری فرمانده اتوبوس بود. گفتم: جایی داری؟ گفت: فقط کف. گفتم: می آیم و می روم. کوه طلایی چذابه و شلمچه جاهایی بود که من رفتم و این سفر 10 روزه را تجربه کردم. در آن زمان هنوز از نظر راهیان نور هیچ برنامه فرهنگی وجود نداشت. این سفرها هنوز ردیف بودجه نداشتند. هنوز هیچ کس در حال چاپ یک بنر در فاصله یک مایلی نبود و خبری از چنین اتصال مستقیم یا اسکن نبود. تو خودت بودی و صحرا و شقایقهای وحشی بهار و زمین ، که بوی عطر تو اجازه نمی داد با کفشهایت روی شن ها راه بروی ، و در هر نوبت یک جگرگس یا تکه ها مجبورت می کنی پاهایت را شل کنی و از خون متنفر باشی و آواز بخوانی از جوانی لاله. .. همان سال من سال تولد خود را در شهید همت دوکوهه حسین گذراندم و نیمی از تعطیلات نوروز را در مناطق جنگی دور از خانه و خانواده گذراندم. این یک تجربه عجیب بود. این سفر و تصمیم گیری سریعترین و آسانترین سفر زندگی من بود. سفری که برای من پر از سکوت و خلوت بود. تاکنون ، اگرچه بارها از من دعوت شده اند ، اما در سفر اول ندیده ام که چیز خوش طعم را ببینم یا بشنوم.

جایی حدود 24 ساله

هفت تا هشت پتو. نوار پیک نیک چندین کاسه و قابلمه با کاسه و یخچال شش فوت. همه وسایلمان را از خانه هشت اتاقه داشتیم. مادرم همیشه می گفت: “از شهرت فرار کن ، از سنت دور نشو …” و طبق همان قانون و قانون ، در همان سال عید خود را به مدت 20 روز در یک قوطی سبز ریخت و یک حوله مرطوب را در گلدان قرار دهید ، نه مانند موارد قبلی. Sehan جوانه گندم است که ماده اصلی سمنو است و Kamach Sehan مربا از کرمانی است. در همان سال ، مادر سمنو هفت وعده غذا پخت و پخت ، حتی در یک چادر ، جایی که ما در تمام هفت هفته نمی توانستیم جا بیفتیم و لباس جدیدی نداریم ، و همه ما حدود هفت هفته داشتیم و به کشته شدگان زلزله فکر می کردیم و تلفنهایشان. ، نه در خانه. نه صاحبخانه ای که دیدی و برگشت. زمین لرزه با تمام توان امسال نتوانست عطر شکوفه های نارنج و خرما را از بین ببرد. امسال چادر بودیم. حمیده بیش از هر سال نگران حساسیت های خود بود و ما بیش از هر سال با رایحه گل می خوابیدیم. اگرچه فضا محدود بود. با این حال ، فصل جفت گیری عقرب بود و ما شب را در چادرهای عقرب خود سپری نکردیم و خدا ما را ببخشد.

جایی در حدود 38 سال سن

او دقیقاً بیست و هفتم از فروردین 1398 بود. حاج قاسم را کتک زدند. مهدی به روزنامه آمده بود تا در آخرین شماره سال درباره پدر و حاج قاسم صحبت کند. در ادامه با اشباح … و مهدی ، چند عکس در حیاط و بلوار میرماماد گرفتیم. سپس مهدی مرا بغل کرد و پیشاپیش برای سال نو سلام کرد و رفت. روز بعد بیدار شدم. بو نمی کردم. من اصلاً چیزی احساس نکردم. می گویید سرکه ، می گویید وایتکس … مهدی حوالی ظهر زنگ زد و با خنده ای تهی گفت: حاجی مطمئنم. مراقب باشید دیگران را نابود نکنید. مثل این است که یک سوزن را در یک بالون پر از آب فرو ببرید. قلبم شکست. کراون هنوز این همه کشته نشده بود. خانم سیدی هنوز گفت: “این مانند یک سرماخوردگی معمولی است و طبق گزارش تلویزیون ، کمیته ها معتقدند که همه چیز طبیعی است و هیچ خبری نیست.”

بچه ها در خانه مادربزرگشان بودند. من همچنین به نفیسا گفتم که نزد پدر و مادرش برود. من با او روبرو نشدم. گفت من می مانم. گفتم: چی بگیر؟ گفت: بگذارید ببرم … در مهد کودک قرنطینه کردم. نفیسه یک راهبه مقدس بود که با مهربانی و صمیمیت غذا می خورد و نان من را پشت سلول می گذاشت و برایم دعا می کرد.

تلویزیون اتاق بچه ها را دوباره راه اندازی کردم که مدتی هیچ مسئولیتی نداشت. من کنترل باتری را به دست گرفتم و روزهای قرنطینه صرف کتاب ، موسیقی و نوشتن شد. این اولین سال تحویل بود که برگشتیم. ما در کنار پدر و مادر یا پدر و مادر او نبودیم. ما در یک خانه بودیم ، هر کدام جلوی تلویزیون در دو اتاق.

آنچه را که گفتم و آنچه در نماز من در هنگام ارائه سال رخ داده است ، بمانید. باید دید که من چه قول هایی داده ام و چه تصمیماتی گرفته ام.

کرونازال ، با همه فراز و نشیب هایش ، با همه سختی هایش ، به آخرین لحظات و روزهای خود رسیده است. شاید اکنون ، وقتی این ستون را می خوانید ، در سال 1400 باشید. شاید من اصلاً زنده نباشم. تاج با تمام تلخی ، با تمام گرمی ، با همه وزنه ها و فشار و با سیلی سرخ سال را به پایان رساند. در تعطیلات نوروز ، همه سعی می کنند از این روزها با هر سطح و درک از دنیای اطراف خود استفاده کنند.

من نمی دانم و در سطحی نیستم که بگویم چه کاری باید انجام شود و چه کاری نباید انجام داد ، اما آنچه در دهه سی آموختم درک لحظه ای است. مأموریت و وظیفه و کاری را که باید در این لحظه انجام دهید به پایان برسانید و دولت با این کار خوب است! از نتیجه نترسید! یک کار خوب را به خوبی انجام دهید و منتظر تشویق و اهانت کسی نباشید! روزها می گذرد من و شما تا یک سن خاص بزرگ می شویم و از یک سن دیگر به بعد ما فقط پیر می شویم. تا وقتی که صبور باشید ، تا وقتی که حضور دارید ، تا وقتی که خوب هستید ، با دیگران خوب رفتار کنید! “دیگر خیلی دیر شد.”

انتهای پیام

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا