فرهنگ و هنر

چرا کتاب می‌خوانم؟ – مجله زنده خبری

رضا اسماعیلی در نوشتاری به موضوع کتاب و کتابخوانی هم‌زمان با برپایی نمایشگاه کتاب پرداخته است.

این شاعر و پژوهشگر در یادداشتی که در اختیار مجله زنده خبری قرار داده، نوشته است:

«تر کن لبی از زلال اندیشیدن 

روشن شو تو از خیال اندیشیدن 

در گوش دلت بلند و پابرجا باد 

همواره صدای بال اندیشیدن

«کتابخوانی» و «مطالعه» علاوه بر این که یک مهارت انسانی و فضیلتی معنوی است، یک هنر قابل ستایش است. هنری که همچون نوشتن و سرودن ریشه در خلق و آفرینش دارد. 

کتاب‌ و کتابخوانی در دنیای امروز هنر و فضیلتی است که ضرورت آن روز به روز بیشتر احساس می شود چرا که انسان بدون مطالعه و اندیشیدن نمی‌تواند به زیستی دانشورانه دست پیدا کند. کتابخوانی نشانه بلوغ فکری و ضامن سلامت روحی انسان است.

ما در سایه‌سار کتاب و اندیشیدن، جان و جهان خودمان را کشف می‌کنیم و به انسان متعالی‌تری تبدیل می‌شویم، انسانی خلاق و پرسش‌گر. انسانی که به مدد کتاب، قدم در راه‌های نرفته می‌گذارد و برای کشف «حقیقت» به مکاشفه‌ای عالمانه برمی‌خیزد.  

انسان از آنجا که به تعبیر قرآن کریم «اشرف مخلوقات» و «جانشین خداوند» در روی زمین است، به صورت فطری تمایل به خلق و آفرینش دارد. از این منظر، جواب سوال «چرا باید کتاب خواند؟» این است که «کتابخوانی» تلاشی قابل ستایش برای به فعلیت در آوردن والاترین و بالاترین استعداد خدادادی است. استعداد «بازتولید» دانایی و بینایی و آراسته شدن به «شرف اندیشیدن» با هدف آفرینش یک «آرمان‌شهر» انسانی؛ آرمان‌شهری که محل تجلی و ظهور «انسان کامل» است. 

    

چرا کتاب می‌خوانم؟

   «چرا کتاب می‌خوانم؟»، کتاب می‌خوانم تا صدای پای انسان درونم را بشنوم، شجاعت رو به رو شدن با خودم را پیدا کنم و در چشم آینه خاک نپاشم. 

     کتاب می‌خوانم تا از خواب «تقلید» برخیزم. زندگی را اجتهاد کنم. تابوی «عادت» را بشکنم، به شب بدبین نباشم، به پاییز سلام کنم. کلاغ را بفهمم. سنگریزه را ریز نبینم، و مورچه را جدی بگیرم. 

     کتاب می‌خوانم تا در صورت دیوارهای کور، چشمانی به روشنی پنجره بکارم. قفس را خط بزنم. از آسمان رونمایی کنم، پرواز را آزاد کنم، و «آزادی» را نفس بکشم.  

     کتاب می‌خوانم تا دست زمین و آسمان را در دست همدیگر بگذارم. «دنیا» و «آخرت» را به همزیستی دعوت کنم، و با خدایی که در همین نزدیکی است، در محراب گل سرخ ملاقات کنم.  

     کتاب می‌خوانم تا «عقاب» در قابِ قفس اسیر نماند. شیر دلیر بماند. کوه، استوار بایستد. باران ببارد. رنگین‌کمان بتابد. چشمه بجوشد. موج بخروشد. بهار جوانه بزند. گل اجازه زیبا شدن داشته باشد، و پروانه با زیبایی گل هم‌آغوش شود. 

     کتاب می‌خوانم تا «جنگ» را از ذهن زمین پاک کنم، تا «صلح» قد بکشد، و کودک درونم «تکلیف» بازی را فراموش نکند، و «خنده» بر لبان دختران، زنده به گور نشود.  

     کتاب می‌خوانم تا گوش دنیا از «صدای سخن عشق» پر شود. چشم‌ها به مِهر گشوده شوند. قلب‌ها برای هم بتپند. دست‌ها قاصد «نوازش» باشند. لب‌ها به «بوسه» فکر کنند، و زبان‌ها به لهجه  «دوستت دارم»، تکلم.

    کتاب می‌خوانم تا پا به پای برادرم «مولانا» – با چراغ و آینه – کوچه به کوچه شهر را بگردم و با حنجره جانم فریاد بزنم: 

«از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست…»

انتهای پیام

دکمه بازگشت به بالا